آیا واقعا هر که را افزون خبر جانش فزون؟

مولانا در یکی از ابیات خود در مثنوی میگوید: جان نباشد جز خبر در آزمون، هر که را افزون خبر جانش فزون.

داشتم فکر میکردم که در همه عصر ها بویژه پس از گسترش اینترنت و شبکه های اجتماعی، حجم بسیار زیادی از خبرها را در طول روز میشنویم. انبوهی از این خبرها مطالب زرد و سطحی و کم ارزش اند. آیا واقعا این خبرها هستند که میتوانند جان ما را افزون کنند؟ آیا اگر من در explore اینستاگرام یک ساعت وقت بگذارم صاحب خبر میشوم؟ آیا در آزمون زندگی ما این دست خبرها به کار می آید؟ من که فکر نمیکنم این خبرها جز کمک به کمتر و سطحی تر فکر کردن، نوازش چشم از طریق دیدن صحنه های زیبا ولی ساختگی و عمیق تر شدن لایه های فضولی کردن که عادت و سرگرمی قدیمی مردم است چیزی بیشتر باشد.

یاد جمله ای در بچگی می افتم که به ما میگفتند سعی کن معلوماتت را زیاد کنی و ما هم برای افزایش معلومات به حفظ کردن نام بازیکنان روی کارت های بازی و اسم ماشین ها و تعداد سیلندرها و نام هنرپیشه ها مشغول بودیم. اما هیچ وقت نپرسیدیم که منظور از معلومات چیست؟ شاید چون در زبان عربی فعل عَلِمَ تقریبا به دانستن هر چیزی اطلاق میشود ما هم برای کلمه علم و معلومات دچار بدفهمی شده ایم. برای همین است که حتی در بزرگسالی هم برخی از ما نام و تعداد همسر و فرزند فلان هنرپیشه را هم معلومات میدانیم! شاید اگر قرار بود چندین هزار سال عمر کنیم این خبرها میتوانست به عنوان تفریح تلقی شوند اما در این عمر بسیار بسیار کوتاه ما …

نمیدانم حجم انبوه پست ها و کامنت ها و خبرهایی که در اپلیکیشن های مختلف میبینیم چقدر عمیق اند و در طولانی مدت چقدر میتوانند مفید باشند اما فکر میکنم هر کدام از ما خبرهایش با دیگری فرق دارد. و اصولا فرق ما انسانها نوع خبرهایی است که به آنها توجه میکنیم، روی آن ها فکر میکنیم و برای دیگران بازگو میکنیم. این اختیار و توانایی ما انسانهاست که آگاهانه خبرهایمان را انتخاب کنیم. برای شخصی ممکن است خبری مهم و شایسته نقل به دیگران باشد و برای شخص دیگری خبری زرد و بی اهمیت. شاید هم کسی در درون خود خبرهای جدیدی در جریان می بیند که اخبار بیرونی برای او جز مطالبی تاریخ گذشته و بی مصرف نیستند.

فکر میکنم تفاوت انسان ها نه تنها به نوع خبرهایی است که به آن توجه میکنیم بلکه به برداشت و درکی است که از هر خبر داریم. از یک خبر مشترک هر کس برداشت متفاوتی میکند. و افسوس جامعه ای که آنقدر مطالب سطحی دیده و شنیده باشد که دیگر نه میتواند خبرها را از هم تمیز دهد و نه میتواند برداشت صحیح و دقیقی از خبرها داشته باشد. مخصوصا در اپلیکیشن هایی مثل اینستاگرام که بر اساس فعالیت و لایک های ما و دوستان ما خبرهای جذاب مورد علاقه ما را دسته بندی کرده و نمایش میدهد و همچون حبابی طلایی در یک حلقه بینهایت مجدد مطالب شبیه همان دسته به ما نمایش داده میشود.

خیلی مهم است که اطرافیان خود را چه کسانی انتخاب میکنیم. چون بسیار مهم است که آنها چه خبرهایی را دنبال میکنند. به چه مطالبی توجه میکنند و چه حرف هایی را بی ارزش میدانند. بودن و سپری کردن وقت بین آشنایان و همکاران کم کم باعث میشود توجه ما نیز به نوع خبرهای میانگین آن جمع نزدیک شود. بسیاری اوقات به این نتیجه میرسیم که جایگزین کردن افراد با کتاب ها، وبلاگ ها و سخنرانی ها و … تصمیم بهتری است. زیرا خبرهایی ناب تر و عمیق تر برایمان دارند.

مدت هاست شبکه هایی مثل اینستاگرام را محدود به دنبال کردن برخی اساتیدم کرده ام و بیشتر نوشته های وبلاگ دوستانم را از طریق RSS دنبال میکنم.

مدت هاست احساس بهتری دارم. مدت هاست احساس بسیار بهتری دارم…

کودک درون و کودک بیرون

داشتم فکر میکردم که ما انسان ها در این عمر محدود فرصت دیدن متوسط حدود ۷۰  یا ۸۰ سال از این دنیا را داریم. اگر به تاریخ علاقه مند باشیم میتوانیم از محدودیت عمرمان عبور کنیم و از چند هزار سال نسل های گذشته مطلع شویم. یا در کتابها و فیلم ها، حاصل تخیلات بشر از نسل های احتمالی آینده را ببینیم.

انسان مانند برخی دیگر از حیوانات گونه ای است که معمولا عمر پدر و مادر با بخشی از عمر فرزندان همپوشانی میکند. یعنی اینگونه نیست که با تولد فرزند، والدین از دنیا بروند. لذا در این مدت همپوشانی نسل ها، انتقال تجربیات صورت میگیرد.

البته ما انسانها توانسته ایم با بسیاری از اختراعات فوق العاده مانند نوشتن و ثبت اطلاعات، الزام همپوشانی عمر را از بین ببریم تا تجربیات و دانش ها را به نسل های بعد منتقل کنیم. علاوه بر این ما انسان ها نه فقط به فرزندان خودمان بلکه به تمام فرزندان دنیا دانش مان را منتقل میکنیم و از همه پدران و مادران دنیا درس می آموزیم.

اما آنچه میخواهم بگویم اینست که ما انسان ها در طول این مدت عمر محدود، چیزی حدود ۵ نسل را با چشم فیزیکی خودمان میبینیم. نسل پدر بزرگ و مادربزرگ، نسل پدر و مادر، نسل خودمان، نسل فرزندان و نسل نوه ها. البته برخی افراد هم در کودکی جد پدر و مادر و یا در سن پیری فرزند نوه خود را هم می بینند.

اما دیدن این نسل ها چه پیامی برای ما دارد؟ از دیدن روند تغییرات این چند نسل بصورت فیزیکی و مطالعه نسل های پیشین و پسین بصورت غیر فیزیکی چه درسی میتوانیم بیاموزیم؟

شاید آمدن نسل بعد و تولد و فرصت کودکی کردن دوباره برای ما پیام بزرگی باشد تا کودکی فراموش شده خودمان را دوباره ببینیم. آنها انگار خود ما هستند، همان کودک درون ما که آن را به فراموشی سپرده ایم. با دیدن آنها باید به یاد بیاوریم که پرسشگری و کنجکاوی ویژگی یک انسان زنده است. اگر امروز در قالب های ذهنی خشک و سخت گرفتار شده ایم باید آزاد و رها بودن را از کودکمان بیاموزیم. روحیه ای که تمام مدت و پی در پی در حال سوال پرسیدن و یادگیری هستند. نکند تکرار روزها باعث شده تا دیگر سوالی را از خود نپرسیم.

دیدن نسل بعد و قبل یادآور آنست که بدانیم ما هم همینگونه آمدیم و مانند دیگران هم میرویم و آیندگانی خواهند آمد.

چه خطای بزرگی است اگر فکر کنیم فقط بچه ها از ما می آموزند و ندانیم که بسیار بیشتر از آنچه کودکان از ما می آموزند را در واقع ما باید از آنها بیاموزیم. ما انسان ها در کودکی، وقتی خودمان در حال گذراندن کودکی هستیم برداشت عمیقی از انسان و کودکی نداریم و تنها آرزویمان زودتر بزرگ شدن است. اما فرصت دیدن کودکان باعث میشود خودمان را دوباره در ذهنمان مرور کنیم. دوباره کودک شویم اما این بار از بالا به خودمان نگاه کنیم. ببینیم که زندگی من چه بوده و هست. حتی به رفتارهای پدر و مادرمان با خودمان دوباره فکر کنیم و روش تربیتی و افکار آنها را مرور کنیم. این نگاه وقتی ما به نوه های خود نگاه میکنیم قطعا بسیار عمیق تر هم میشود. چون وقتی به فرزندان فرزندان خود مینگریم در واقع نگاه میکنیم که فرزندان ما چگونه در حال تربیت فرزندان خود هستند. یعنی فرزند شما اکنون چگونه در حال ادامه دنیا با فرزند خود است. دیدن روشی که فرزند شما با کودک خود برخورد میکند میتواند هم شیرین و هم دردناک باشد. لذا دیدن نوه چقدر سخت و آموزنده است. چون خودمان را در حال تکرار کردن خودمان میبینیم.

چقدر حیف اگر تولد و رشد فرزندمان هر لحظه موجب تردید و تغییر در مدل ذهنی گذشته ما نشود. ساده ترین و در عین حال عمیق ترین سوال ها که ما تا امروز پاسخ آن را بدیهی فرض کرده ایم اما در واقع جوابی برای آن نداریم توسط فرزند یا نوه مان پرسیده میشود که ما را با عمق تنهایی و ناآگاهی مان از درون خودمان آشنا میکند. سوال هایی که تا امروز توانسته ایم با بی توجهی و سطحی نگری از آنها فرار کنیم. بله، فرزندمان ما را مستقیما با خودمان روبرو میکند.

کودک ما میتواند نمودی از کودک درون ما باشد که مدت هاست او را به فراموشی سپرده ایم و آن را به سکوت و انزوا رانده ایم. کاش پیش از آنکه کودکمان را نیز منزوی در افکار پوچ و بسته خودمان بکنیم، ما از آنها روحیه کنجکاوی، پرسشگری و یادگیری پیوسته را بیاموزیم.

کاش بیشتر از آنکه حرفی بزنیم، در مقابلشان سکوت کنیم تا آنها بیرون از قالب های ذهنی بسته ما، برایمان از دنیا بگویند و ما با گوش جان، فقط بشنویم، سکوت کنیم، سکوت کنیم و سکوت کنیم.

معلومات نسل ما و نسل بعد ما

به صفحه یک کتاب درسی نگاه میکردم. طوری زیر جمله ها و کلمه های کلیدی و مهم خط کشیده شده بود که کاملا مشخص بود صرفا برای حفظ کردن موقتی مطالعه انجام شده. یاد خودمون افتادم. ما هم همینطور میخواندیم. حفظ کردن چند کلمه کلیدی که فکر میکنم شاید چشم ناز معلمان نازنین مان هم در جواب ها به دنبال همین کلمات جادویی بود تا به شرف وجودشان نمره ای برایمان منظور گردد.

هزار افسوس از بازتکرار رخدادهای اشتباه نسل ها،  و دیدن روند سطحی شدن ما انسان ها. مطالعه بدون فهمیدن، خواندن بدون درک و یادگیری بدون عمق. مقصر من هستم که به فرزندم نگفته ام که از تو نمره نمیخواهیم. تو لازمست بتوانی بین مفاهیم مختلف رابطه ذهنی و ساختار منظم برقرار کنی. و با هر اطلاع جدیدی نظام ذهنی قبلی خود را تنظیم مجدد کنی. چه بسیار که مجبور میشوی دانسته های گذشته ات را دور بریزی و حتی به بسیاری از آنها بخندی.

اگر نتوانیم در مغز این ارتباط را بین مفاهیم برقرار کنیم، داشتن مغز و افتخار به انسان بودن چه ارزشی دارد؟

ویکی پدیا بسیار بیشتر از ما محفوظات دارد. در بچگی همیشه میشنیدیم که سعی کن معلوماتت بیشتر شود. امروز که به کیفیت سرچ موتورهای جستجو نگاه میکنم و توان آنها را در ایندکس کردن محتواها برای دسترسی بهتر میبینم، بیشتر از همیشه به معنای افزایش معلومات فکر میکنم. از برخی انسانها که در مغزشان فضایی برای دانستن اطلاعات فلان هنرپیشه یا رابطه او با فلان ورزشکار یا تعداد بچه های آنها اختصاص داده اند غصه ام میگیرد. شاید به دردِ کلمات دچار شده ایم. در عربی فعل عَلِم به معنی دانستن را معادل هر نوع دانستنی میدانند. مثلا اینکه ما بدانیم فلان خواننده چه عطری دوست دارد را نیز علم میدانیم. و چقدر این تعریف با کلمه Science که ما آن را نیز علم ترجمه میکنیم فرق دارد!

گاهی فکر میکنم علاوه بر تلگرام، انگار چیزهای مهمتری در این کشور فیلتر است. نسلی که مطالعه و یادگیری عمیق و مرتبط را برای خودش فیلتر کرده و بواسطه خواندن مطالب پراکنده و سطحی در شبکه های اجتماعی توهم یادگیری برایش بوجود آمده را با کدام فیل تر شکن میتوان باز کرد؟

فکرهای آخرین

میگویند برخی از بزرگان مثل ابوریحان بیرونی، در آخرین لحظات عمر همچنان پیگیر یک مسئله بوده اند. یا برای مثال تصویری زیبا از دکتر حسابی در آخرین ساعات بیمارستان گرفته شده که ایشان را در حال مطالعه نشان میدهد.

شما فکر میکنید در آن لحظات آخر، آنها به چه می اندیشیده اند؟ چه مسئله لذت بخشی است که در آن لحظات هنوز برای این انسان های بزرگ، اینقدر حیاتی است؟

به نظر من، این اشخاص در طول عمر، به همه آنچه باید برای لحظه مرگ بیندیشند از قبل اندیشیده اند. نیازی ندارند در آن دقیقه ها و ساعت ها بخواهند به دنبال توجیهی برای کارها و رفتار و افکار خود در دنیا باشند. آنها میتوانند این واپسین لحظات را نیز مانند دیگر لحظاتشان مشغول فکر کردن و حل مسئله باشند.

تفکر سطحی، شادی عمیق!

در یک کلیپ انگیزشی تاکید زیادی روی شادی شده بود و ریشه موفقیت را شادی دانسته بود:

داشتم فکر میکردم که منظور از یک انسان شاد چیست؟ آیا خانواده ای که انقدر حرف برای هم ندارند که در بهترین ساعت های شب در خانه و هنگام شام یک سریال سطحی تلویزیونی رو تماشا میکنند و قهقهه میزنند شاد هستن؟ آیا تماشای خانواده ای که ازدواج فرزندشان تنها دغدغشان است (کاری که به طور طبیعی سایر جانداران هم در زمان و شرایط مناسب انجام میدهند) و پس از ازدواج گویی به بالاترین آرزویشان رسیده اند، شادی است؟ آیا در جمعی که مجبوریم باشیم ولی ذره ای افکار کهنه و پوسیده شان را نمیپسندیم و در عین حال تمام مدت لبخند میزنیم شاد هستیم؟ آیا رفتن به یک پارتی که میفهمیم اغلب آدمهایش از سر تنهایی و غم آمده اند، شادی است؟ آیا فرزندان یک پدر و مادر نادان که تنها هنر و دانش زندگیشون تولید مثل کردن بوده، میتونن شادی رو در خونه تجربه کنند؟ آیا پدر و مادر، همسایه، معلم و در کل جامعه ای که مدام ترس ها و عقده های خودشون رو بطور محافظه کارانه به نسل بعد منتقل میکنن و این رو در پوشش خیرخواهی و نصیحت و آینده نگری به شخص میدهند میتونه فضایی شاد رو برای نسل بعد بسازه؟ آیا کسی که از سر تلخی حقیقت به هنر و رقص و پایکوبی فرار کرده شاد حساب میشه؟ مایی که تا بلند و مستانه میخندیم کسانی هستند که در جمع بگن که آخر خنده گریه است، شادیم؟ زندگی در میان جمعی خرافاتی و نادان که قطعا تاثیرهای عمیقش بدون اینکه بدانیم در ما ریشه کرده است، شادیه؟ آیا کسی که توی کیفش انواع لوازم زیبایی ظاهری رو داره اما یک کتاب نداره میتونه شاد باشه؟ آیا کسی که از شغلش لذت نمیبره میتونه شادی رو ایجاد کنه؟ آیا کسی که ریشه همه مشکلات را بیرون از خودش میداند، میتواند شاد باشد؟ آیا کسی که یادگیری را تعطیل کرده و یک روزش را سالهاست زندگی میکند میتواند شاد باشد؟ آیا انسانی که به قول شاملو دریغا که به درد قرونش خو کرده میتواند شادی را تجربه کند؟ آیا دیدن روزمره آدم هایی که مشکل های عمیق روانی دارند اما نمیخواهند از کسی کمک بگیرند،شادی است؟

کاش میدانستیم شادی و خوشحالی احساسی درونی است و نه بیرونی. آنچه ما از بیرون شخصی میبینیم اغلب ارتباطی به میزان شاد بودن واقعی فرد ندارد. در مواجهه با انسان های شاد، زحمت و هزینه ای که فرد برای رسیدن به این موقعیت متحمل شده، دردها، سختی ها و انبوه موضوعات غمگین کننده دیگر، معمولا قابل روئت نیستند. (ما معمولا داشته های ظاهری امروز یک فرد را میبینیم بدون اینکه بدانیم فرد چه چیزهایی را داده تا به اینجا برسد).

کاش در کنار ویدیوهای انگیزشی ( که فقط به ترشح لحظه ای چند هورمون می انجامد و نه یک تحول عمیق فردی ) عادت مطالعه و یادگیری مداوم، فراموش کردن و از نو آموختن و لذت به چالش کشیدن ذهن خودمان با مفاهیم جدید را بیاموزیم. فکر میکنم ملتی با تفکر سطحی، شادی عمیقی نخواهند داشت.

مولانا در روزگار کنونی ما

سلام. مدل ذهنی و رفتاری مولانا و سیری که از یک معلم واقعی به یک عاشق واقعی رسید من رو مدهوش میکنه و با اقرار به فهم ناقص معنای عمیق بسیاری از ابیاتش، اندیشه های او همواره برای من الهام بخشه.

فکر میکنم اگر واقعا ادعای شناخت بزرگانمون رو میکنیم لازمه بدونیم که اگر اون الان زنده بودند چه میکردند و چگونه زندگی میگذراندند.به نظر شما اگر الان مولانا زنده بود چطور زندگی میکرد؟

مثلا تو بچگیش به چه کارتونی علاقه مند میشد؟ تو مهد کودک با چه تیپ پسر یا دختری دوست میشد؟ به نظرتون پدر و مادرش براش پلی استیشن میخریدن؟ سر زنگ تاریخ، گذشتگان کشورش رو چطور قضاوت میکرد؟ تو ریاضی تقلب میکرد؟ به نظرتون با خواهر برادرش مشاجره سر برداشتن بی اجازه ی آبرنگش میکرد؟ بین سنتور و نی کدوم کلاس موسیقی رو تابستونا میرفت؟ آیا سر کلاس دینی چرت نمیزد؟ فکر میکنین رشته چی انتخاب میکرد؟ انسانی؟ کدوم یکی از معلم های دبیرستانش روش تاثیر گذار میشدن؟ به نظرتون یواشکی سوئیج ماشین باباشو بر میداشت بره بیرون؟ اصلا استخر و باشگاه و کوه میرفت؟ وقتی پشت ترافیک میموند چه ذکری میگفت؟ از همه مهمتر، دانشگاه چه رشته ای میخوند؟ عاشق دختر ترم پایینیش میشد؟ کشف سوالای ترم پیش استادو میکرد؟ در سیر و سلوک تا سلف دانشگاه و فکر به دروس معارف و اخلاق به کرامتی میرسید؟ کارورزی کدوم شرکت میرفت؟ وقتی دوست دخترش ازش جدا میشد در منزل چقدر به فنا و نیستی فکر میکرد؟ اصلا چقدر اهل ازدواج بود؟ چند سکه مهر عشق؟ بچه؟ برای مادرخانومش هم از عرفان میگفت؟ عروسی تو تالار میگرفت یا… شایدم ازدواج آسان؟ راستی، چه نوع کاری دوست داشت؟ میتونست یک روز کامل توی یه شرکت خصوصی دووم بیاره؟ تو فرم استخدام حقوق پیشنهادی چند مینوشت؟ سیستم عامل اندروید دوست داشت یا آی او اس. تو اینستاگرام شعرهای بقیه رو لایک میکرد؟ صاحب خونه آخر سال اجاره رو زیاد میکرد چطور به تشرف آژانس املاک برای تمدید قرارداد میرسید؟ هیئت میرفت؟ کجا؟ برای خانومش هدیه سالگرد چی میخرید؟ به نظرتون خوش تیپ بود؟ رابطه اش با انتخابات چطور بود؟ از دیدن فقر بقیه مردم به چه مرتبه ای از فقیر بودن میرسید؟ آشپزخونه اپن داشت؟ سر از کارای برقی خونه در می آورد؟ جذبه و عشق مدیرش رو چطور در کلمات بیان میکرد؟ وام از اداره میگرفت؟ رابطه اش با کدوم واحدها بدتر بود؟ چک آپ کامل میرفت؟ جریمه هاش رو با اینترنت پرداخت میکرد؟ سریال چی میدید؟ شمس رو کجا پیدا میکرد؟ آرزوی بازنشستگی زودتر میکرد؟ چه نصیحتی داشت به نوه هاش بکنه؟ شارژ ساختمونو بموقع میداد؟ وقتی یه سایت فیلتر شده میدید چی می سرود؟ وقتی شعرهای خودش رو تو کانال های پرفالوور میدید چی می سرود؟ نظرش راجع به برجام چی بود؟ به ماساژ تایلندی اعتقادی داشت؟ پا از کشور بیرون میذاشت؟ برنج ایرانی میخرید یا خارجی؟ پیش مشاور برای راهنمایی گرفتن میرفت؟ کدوم پادکست هارو عضو بود و گوش میداد؟ دوست داشت چطور زندگی کنه؟ دوست داشت چطور از دنیا بره؟ طی چه مراسمی؟ گریه و شیون؟ یا کتاب و موسیقی و شعر و بحث و حال خوب؟ آیا هنوز هم برای ما از نی میسرود که، بشنو از نی چون حکایت میکند‌؟

آیا من زنده هستم؟

در یک پیام نوشته شده بود “اگه ۳۰ سال دووم بیاریم علم به قدری پیشرفت میکنه که عمر جاودان! خواهیم داشت و ۵۰۰۰ سال زندگی خواهیم کرد”:

داشتم فکر میکردم کسی که این پیام رو بازنشر میکند چقدر خود را زنده میداند؟ تعریف او از زنده بودن چیست؟ عمر کردن چطور؟ نکند منظور او از عمر تمام روزهای تکراری ای است که یک روزش را هزاران روز و یک سالش را ۱۰۰ سال زندگی میکنیم؟ آیا قرار هست من با این افکار ۵۰۰۰ سال دیگر هم همینطور زندگی کنم؟ نکند منظور ما از زندگی فقط آلوده کردن اکسیژن جو، انجام یک سری کارها برای گذران امروز و یا خوردن منابع غذاییه؟ احتمالا تنها شاهکار و هنرمون هم تولید مثل باشد. گاهی هم به محرکهایی پاسخ میدیم مثل عصبانی شدن از کسی که برخلاف نظر و عقیده ما کاری بکند.

اما رشد چطور؟ منظورم رشد فیزیکی نیست. بزرگ شدن اسکلت بدن در دیگر جانوران هم انجام میشه. منظورم بدست آوردن مدل ذهنی بهتری از دنیا و نقش ما در این دنیاست. اینکه رشد در اندیشه ها و تصمیم گیری ها و رفتار شخص دیده شود. ۵ هزار سال که هیچ، آیا اگر ۵ میلیون سال وقت داشته باشیم جز کارها و فکرهای روتین چند سال اخیر، کارهای بهتری انجام خواهیم داد؟

آیا واقعا زنده بودن به اینهاست که گفته شد؟ مثلا مولانا که توانسته نسل ها رو باخودش همراه کنه و براشون حرف هایی داشته باشه زنده نیست؟ آیا یک نویسنده که در ظاهر فوت شده اما با خوندن کتابش از هزار دوست صمیمی به او احساس نزدیکی میکنیم الان زنده نیست؟ یک دوست یا معلم خوب نمیتواند یک انسان مرده را زنده کند؟

گاهی از خودم میپرسم: آیا من زنده هستم؟

افکار زرد

من به علوم شناختی خیلی علاقه دارم. فرایندهایی از مغز ما مثل یادگیری، حافظه، استدلال، زبان، فراموشی، به یاد آوردن و بسیاری موضوعات که هر کدوم بسیار شگفت انگیز هستند. در بحث یادگیری یکی از موضوع ها، فیلترهای ذهنی ای هستن که ما بر اساسش جلوی ورود یه سری خبرهای غیرمهم، بدون ارزش و به درد نخور رو به مغزمون میگیریم. مثلا تمام چهره هایی که شما در پیاده رو تا رسیدن به خانه تان میبینید نباید به یاد سپرده بشن. تمام شماره پلاک هایی که هنگام رانندگی به چشمتون میخوره، تمام صداهای محیط های شلوغ، تمام شماره تلفن هایی که در طول روز تماس گرفتید و بسیاری چیزهای بی ارزش. این کار فیلتر کردن و بسیاری ترفندهای دیگه بخاطر اینه که مغز ما میخواد کمترین توان پردازشی رو مصرف کنه، برای همین در طول زندگی یاد میگیره کدوم خبرها رو فیلتر و کدوم ها رو به عنوان ورودی بپذیره. (در غیر اینصورت ما باید روزی ۱۰ وعده و یا بیشتر غذا میخوردیم!)

خوبی یا بدی مغز ما اینه که اگر داده ای وارد شد و ما روی اون وقت گذاشتیم و از زاویه های مختلف به اون موضوع فکر کردیم، مغز اون داده رو با هزاران اتفاقات دیگر زندگیمون ( از جمله وقایع اجتماعی، سیاسی، کاری و … ) پیوند میزنه و مربوط میکنه. مشکل اینجاست که هنوز واقعا روشی نمیشناسیم که بتونیم چیزی که وارد مغز شده رو فراموش کنیم. مغز این اتفاق که ما به اون توجه و تمرکز کرده ایم رو مهم تلقی میکنه و چون هزاران سال به این روش تونسته باعث بقای ما بشه اون موضوع رو با برقراری تعداد زیادی مدارهای عصبی به موضوعات دیگه به خاطر نگه میداره.

اما سوال اینجاست که مایی که میدونیم موضوعی به رشد و بهتر شدنمون کمکی نمیکنه چرا باید براش وقت و انرژی مغزمون رو بذاریم؟ مخصوصا که بازنشر این موارد دقیقا همون چیزیه که هدف اون موضوعه. هر بحثی ممکنه برای گروهی جالب بیاد اما وقتی برای من فاقد ارزشه چرا من باید به رواج اون موضوع کمک کنم؟

کافیه به خودمون نگاه کنیم، انقدر حرف خوب برای گفتن نداریم که دورمون پر از زباله و نویز شده. (بارها شده که امتحان کردم وقتی در یک جمع، یک بحث از مثلا یک موضوع از کتابی که تازه خوندم رو میگم بحث های مفیدی شکل میگیره اما وقتی یک سری آدم هیچ حرف خوبی برای گفتن ندارن بحث ها همیشه میرسه به حقوق و بازنشستگی و انواع بیماری های روانی مدیران، بدبختی مملکت و مزایای خارج و معایب داخل و … ).

یک سری کانال های تلگرامی که به هر روش فقط به دنبال تعداد فالوور بیشتر هستن و هر جور پیام بی هدف و بی اندیشه ای رو میگذارن رو من میتونم بفهمم (چون این مدل افراد سطحی رو بسیار در طول روز هم میبینم) اما چند هزار نفر دنبال کنندگان این کانال ها رو چطور میشه فهمید؟ غیر از اینه که واقعا این افراد هم دنبال همین خبرهای سطحی هستند؟ غیر از اینه که زندگیمون انقدر خشک و تکراری و بی هدف شده که از سوتی ها و اشتباه ها و کم دانی ها و کم فهمی های بقیه مردمی که ما هم اصلا بهتر از اونها نیستیم داریم انتقاد میکنیم؟ نشسته ایم که ببینیم امروز چه احمقی در گوشه ای چه بی عقلی ای کرده تا به توهم عمق دانایی خودمان که روی مبل لم داده ایم پی ببریم؟ اونچه من از اطرافم میبینم اینه که ما هم سطحی شده ایم. به طنز های سطحی میخندیم، به سریال های سطحی توجه میکنیم و در جمع هایمان حرف های سطحی میزنیم. و این سطحی شدن درست مثل یک سم که درون بدن ما وارد شده به این راحتی بیرون نمیرود.

بسیاری از کانال ها، توهمی به ما میدهند که انگار در حال یادگیری مباحث ضروری و مهمی هستیم و مغز ما هم لذت میبره از اینکه مطلب مفیدی رو فهمیده، ما رو تشویق میکنه این کار رو ادامه بدیم.

خبرهای زرد و رسانه های زرد و مطالب زرد در همه جای دنیا هستند اما ما چرا به زرد تر شدن افکار خود و دنیا کمک کنیم؟

سبد سیب جلوی من یا جلوی بقیه! مسئله این است.

پیامی خواندم که:
“یک وقت جلوی شما یک سبد سیب می آورند، شما اول برای کناریتان بر میدارید، دوباره سیب بعدی را به نفر بعدی میدهید… دقت کنید، تا زمانی که برای دیگران برمیدارید سبد مقابل شما میماند…
ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید، میزبان سبد را به طرف نفر بعد میبرد… نعمت های خدا نیز اینطور است، با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید.”

گرچه این مثال در فرهنگ هایی شبیه فرهنگ ما قابل درک است اما بیاییم به حالت های زیر هم فکر کنیم:

۱- در یک مهمانی تعداد سیب ها نامحدود نباشد. یعنی تعداد سیب ها کمتر از نفرات باشد. آیا اینجا هم سیبمان را به بقیه تعارف خواهیم کرد؟

۲- بقیه ای در کنار شما وجود نداشته باشند و یا اینکه شما بدون حضور بقیه به سینی سیب دست پیدا کرده اید. کسی هم شما را نمیبیند. آیا در این حالت هم برای بقیه نگه خواهید داشت؟

۳- فرض کنید که از یک یا چند نفر از افراد کنارمان دل خوشی ندارید. آیا باز هم سیب برایشان برمیدارید؟

۴- اگر چند نوع میوه وجود داشته باشد شما از کجا متوجه سلیقه و ذائقه دیگران شده اید که برایشان به سلیقه خود میوه برداشتید؟

۵- بجز مثال سیب، مثلا در پرداخت حقوق کارگران یک کارخانه که سیب ها در واقع حق و حقوقشان است، آیا اساسا این شیوه پرداخت غیرمستقیم به انسان ها شرافتمندانه است؟

۶- اگر بدانید در وسط های این زنجیره کسی یا کسانی هستند که ممکن است سیب ها را ناعادلانه توزیع یا انبار کنند آیا همچنان به این شیوه توزیع ادامه می دهید؟

۷- نکند ما جایی نشسته ایم که دسترسی صاحب خانه به دیگر مهمان ها به علت محل بد قرارگیری ما تنگ و سخت شده است.

۸- و از همه مهمتر، چه چیز باعث شده که فکر کنیم منبع سیب باید همیشه و همیشه فقط و فقط در کنار من بماند تا همیشه از گذرگاه دستان من به دیگران برسد؟

اعتراف

باید اعتراف کنم بارها شده که بخاطر پیش قضاوت درباره یک تک جمله از یک شخص، حس بدی به اون شخص پیدا کرده ام ولی بعد که متن کامل کتاب یا سخنرانی اون فرد رو خوندم همیشه شرمنده خودم شده ام.

متاسفانه یکی از روش های بسیار ناپاک رسانه ها، القای یک content (یا message) به مخاطب، از روی text جدا شده از context هست. در واقع جمله واقعا توسط خود شخص بیان شده اما چون کانتکست و اتمسفر اون صحبت، مقدمه و نتیجه گیری، جملات قبل و بعدش و بسیاری چیزهای دیگه بیان نمیشه، یه جورایی خیانت در حق گوینده حساب میشه.

همیشه فکر میکنم مردم رسانه ها رو میسازن و رسانه ها هم مردم رو. میشه دید که این خصلت (Text out of Context) کاملا در ذهنیات ما هم وجود داره، برای همینه که ما به یک رسانه که نصفه و نیمه پیامی رو بدون پذیرفتن مسئولیت انتقال واقعی منظور کلام منتقل میکنه اعتماد میکنیم و اون رو بازنشر میکنیم. (چون خودمون هم رویدادها یا خاطره هارو برای دیگران اغلب بصورت انتخابی و صرفا برای القای منظور و هدف خاص خودمون میگیم و ده ها عامل تاثیر گذار جانبی اون اتفاق رو نمیگیم).

چقدر از دوستی ها و روابط و همکاری ها بخاطر کمی بی دقتی ما در انتقال پیام ها بر هم میخوره. اعتراف میکنم که بارها و بارها من خودم از این جنایت ها کرده ام.